سکوت



زندگی بالا و پایین داره ، هیچوقت نباید انتظار داشت که همیشه همه چیز خوب پیش بره ، آدمها تو هجوم مشکلاتشان غرق میشن ، سال های زیادیه که لبخند وشادی رخت بسته از زندگیهامون و شدیم آدمهای استیکری ،که چهره و حال واقعیمون رو پشت این شکلکها قایم میکنیم ، مردم نگاه میکنن به این لبخندهای تصنعی و حسرت میخورن به این خنده ها ، خنده هایی که پوچ و بیهوده است ، آدمهایی که پشت این شکل ها سنگر گرفتن تنها تلاش میکنند تا تخریب نشن و دِژ محکم غرور و عزتشان به راحتی با خاک یکسان نشه!


تو همین شرایط اگه واقعا دلتان بخواد آرامش و شادی و برای لحظاتی به زندگی دیگران هدیه کنی ، متهم میشی به اینکه چقدر آدم چیپ و فرومایه ای هستی که چنین راحت خودت را خار میکنی شاید هم انگیزه شومی در سر میپرورانی ! یا میخوای آویزون بقیه بشی !


در کل محبت و مهربانی در این زماه مصداق صادق اینه که شما در پس این محبت  اهداف شومی را در سر میپرورانید و همه تلاش میکنند ازتون فاصله بگیرند!


خلاصه اینکه این روزها هرچقدر غمگین تر ، کوله بارت پر از آه و فغان و بدبختی باشد ، بیشتر مورد توجه و اعتماد قرار میگیرید !


پس بیهوده تلاش نکنید شاد باشید ، وگرنه محکوم میشوید به تنهایی و سکوت 


همان دو واژه ای که سالهاست باهاشون دست و پنجه نرم میکنم.

 


هیچوقت نمیتونم آدمهایی رو درک کنم که بین خانواده خودشون و همسرسون فرق میذارن 
نمیفهمم مگر مفهموم مادر و پدر فرق داره؟مگر نه اینکه هر مادر و پدری برای خوشبختی فرزنداشون از جوانی و لذت های خودشون خیلی وقت ها میزنن تا ما به جایی برسیم 
مگر غیر از اینه که هر مادر و پدری همیشه پست و تکیه گاه بچه هاشون هستند !
هرچقدر که والدین شما برای شما زحمت کشیدن قطعا والدین همسرتون هم برای همسرتون زحمت کشیدن و شده همین فردی که قرار شده زندگی و آینده شما رو تامین کنه !
پس چرا بیهوده میجنگید ؟!چرا میظید سوهان روح همسر و خانوادش؟!بخدا یه روز بچه هاتون بزرگ میشن و همین رفتار باهاتون میکنن
مادر و پدرها آرزوها دارن برای بچه هاشون ذوقی دارن وصف ناپذیر با این کارهاتون دلشکن نشکنید که خدا بدجور دلتون میشکنه . 


چند روزه حال ندارم ، دیروز جواب آزمایشم رو گرفتم همه چیز خوب بود جز یه مورد !!! ذهنمو مشغول کردچطور ممکنه این اتفاق بیفته ! راستش فکر کردن بهش بیشتر عذابم میداد تا اینکه بدونم این درد رو دارم !


از سرکار رسیدم خونه و با همون خستگی شام پختم ، آشپزی آرومم میکنه و باعث میشه به چیزهای خوب فکر کنم 


آخر شب میرم که بخوابم ، آروم و یواش صدام میکنه ، میرم کنارش ، سعی میکنه بغضشو نگهداره و اشکهاش نریزه، همونطور که تو گوشم زمزمه میکرد اشکهم سرازیر شد ، حرفهایی که میزد باورم نمیشد تا خود صبح نخوابیدم و گریه کردم . امروز هم تو شرکت همش حرفهاش میپیچید .تو گوشم و بزور جلو بغضمو میگرفتم تا

اصلا روزهای خوبی نبود دلم گرفته 


خوابم برده بود ، گیج بودم بدنم ناتوان شده بود ، یهو از درد به خودم پیچیدم، از خواب بیدار شدم ، یکم خون بالا آوردم ، قلبم تیر میکشید ، بزور شب رو به صبح رسوندم.


رفتم دکتر آزمایش نوشت ، نمیدونم چرا اواین باره میترسم از بیماری ، با کسی حرفی نزدم ، حالا تنهایی باید برم سمت آزمایش و پیدا کردن علت حال ناخوش این چند ماهی که گذشت . دلم میخواد بخوابم ، شاید خوابی ابدی !


بهم گفت هدفت از زندگی چیه؟

گفتم. نمیدونم خیلی هدف دارم اما مهمترینش داشتن آرامشه و لذت بردن از زندگی.

رقت تو فکر برگه های روی میزشومرتب کرد و گفت ولی ما هیچ هدف و انگیزه ای نداریم ، فقط میایم شرکت صبحمون شب بشه. انگیزه خونه رفتن هم نداریم .

دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم و بگم تو این شرایط هم میشه امید داشت و همه چیز بستگی به خودمون داره ، اما یه لبخند زدم و گفتم درست میشه 

دلم نخواست فقط حرف بزنم و شعار بدم ، گفتم بشینم ببینم خودم واقعا دارم پای زندگیم چقدر تلاش میکنم چقدر واقعا انگیزه دارم ، شاید فقط دچار توهم شدم و دارم انرژی الکی به خودم میدم 

پشت میزم میشینم و هندزفری میذارم و تا میتونم آهنگ غمگین گوش میدم

واقعا کجای زندگی هستیم ؟! 


یه زمانی بود که خیلی پیگیر کار بودم و دلم میخواست تو یه شرکت خوب بتونم کار پیداکنم ، از قضا تونستم برای مصاحبه تو یکی از شرکت هایی که همیشه دلم میخواست عضوی ازش باشم قبول بشم ! بعد از گذراندن 3 مرحله مصاحبه علمی و عملی و نوبت رسید به معاون مدیریت که باهام مصاحبه کنه ، تمام مصاحبه ها و نتایجشون عالی بود ! همونطور که گزارش عملکردم رو میخوند یه نگاه بهم انداخت ، گزارش رو  گذاشت کنار و شروع کرد به پرسیدن سوالات تخصصی ، انگیزمو از کار کردن و هدفهام پرسید ، بعد یه سری ت داد !
گیج شده بودم ، پاشد که بره ، گفتم مهندس ممکنه بگید نظرتون چی بود ؟ انقدر افتضاح بود مصاحبم باهاتون؟ جای امیدی نیست؟

برگشت نگام کرد و گفت : فقط میتونم بگم خیلی دیوانه ای که میخوای بیای اینجا کار کنی ، من تایید نمیکنم بیای اینجا نه اینکه قابلیت نداری ، چون اینجا خودت رو حیف میکنی ، برو دنبال یه کار بهتر در حد تواناییهات ، من اجازه نمیدم مثل خودم تو این شرکت استعدادت به تحلیل بره ، گفتی افتضاح بودی ، نه از دید من عالی بودی ، بدون تجربه کاری عالی بود !


خدا میدونه اون روز از مصاحبه برگشتم چقدر گریه کردم ، بابا و مامان فکر میکردن اتفاقی افتاده ، هیچوقت فکر نمیکردم در عین داشتن توانایی اونم برای شرکت مورد علاقم به همین راحتی جواب نه بشنوم!


از اون روز خیلی میگذره ، حالا که تو یه شرکت مهندسی مشغولم و پشت میزم نشستم ، دارم کم کم مفهوم حرفش رو متوجه میشم ، وقتی توانایی هایی که میتونم  جور دیگه ازش استفاده کنم ، حالا با مزایای ناچیزی در ا ختیار صاحبان شرکت گذاشتم ، امروز دقیقا همون کاری رو برای شرکت انجام میدم که  خیلی دلم میخواست خودم این کار رو به صورت مستقل و با یه تیم انجام بدم ، یه کار برای خودمون!
اون روز گفتم محاله بتونم این کار کم سخته ! اما امروز دارم انجامش میدم و هر قدم میرم جلو تر افسردگیم بیشتر میشه
شااید باید کم کم موضع خودمو مشخص کنم ! یا باید قانع باشم به این وضع یا تغییر بنیادی تو زندگی و کارم بدم !
خدایای کمکم کن.همه چیز رو به خودت میسپارم ، راه درست رو نشونم بده


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ویستا طرح بوته پیچک تدریس خصوصی درس ریاضی Cliff championrings cooling-tower شه دروس Brittany آهنگ ایرانی